ابزار رایگان وبلاگ

محسن کاج - پژواک لحظه ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پژواک لحظه ها

این یک تکنیک عکاسی هست که با جلو و عقب کردن دوربین و سوژه عکسی گرفته می شه که بیننده احساس می کنه غیر واقعی بوده و به واسطه ی برخی نرم افزار های کامپیوتری ساخته شده، در صورتی که آنچه دیده می شه فقط و فقط با دوربین و خلاقیک عکاس خلق شده.

این عکس ها هم نمونه ای از این شیوه ی عکاسی هست که خودم گرفتمشون...

البته طرح اولیه ی این عکس ها توسط یکی از بچه های کلاسمون (امین قزلباش) بهم داده شد، و بعدا...

 

 

صادق کلانتر میثم ساکی

 

صادق کلانتر میثم ساکی

 

صادق کلانتر میثم ساکی

 

صادق کلانتر میثم ساکی

 

صادق کلانتر میثم ساکی

 

صادق کلانتر میثم ساکی محمد مقامیان رحیم پورکیانی آرش عیدیان

 

حسین عراقی

 

حسین عراقی

 

حسین عراقی میلاد عراقی

 

حسین مهر آقا امین قزلباش

 

محسن کاج حسین گلدوست علی وثوق نژاد

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/2/22ساعت 6:9 عصر توسط محسن کاج نظرات ( ) | |

 

چه سوگی در دلت نهفته است که این گونه دست ها بر سینه می کوبی؟ چه آهی از نهادت بر می خیزد که این گونه چشمه ی اشک از چشمانت جاری گشته؟ زمین، تو را چه شده که این گونه در فراق سیاه پوشی شب بی تابی می کنی و سپیدی روز را تاب نمی آوری؟

گویند در چنین روزی انسان ترینِ زمانه را به قتل رسانیدند، با ضد انسان ترینِ حالات.

حال این سوگ را با سوگواریِ ما چه سرّی است؟ این چه سوگی است که هرچقدر آسمان ابری چشمانمان بر بیابان خشکش ببارد سیرابش نمی کند؟

آیا بر بی رحمانه های این واقعه می گرییم؟ آیا سوگوار دستان دور از پیکر علمدار با وفایش گشته ایم؟ یا عزادار چشمی پر از خون هستیم که چشمان خیمه ها چشم انتظارش بود؟ یا این که در سوگ بدن ارباً اربای اکبرش گونه هایمان نمناک است؟ آیا سوگوار سربازی هستیم که از فرط کوچکی، زرهی در خور پیکر رشیدش نیافتند و او را عریان از لباس رزم به میدان فرستادند؟ شاید اشک چشمانمان آمیخته با خون حنجرِ خشک کوچکی است که تیری سه شعبه را تکیه گاه شد؟ آیا عزادار پیرهن کهنه ی اربابمان هستیم؟و شاید در حسرت آن کودکی می گرییم که در واپسین لحظات نبرد ندای هل من ناصرٍ ینصرنی مولایش را پاسخ گفت و در آغوش او شربت شیرین شهادت را نوشید؟ شاید دستهایمان را بر سینه می کوبیم به یاد آن سینه ای که مخزن انوار الهی بود، اما، شقی ترینِ زمانه را نشیمنگاه شد! و این که قلب هایمان تنگ می شود از آن لحظه ای که صدای مادری، در گوش قاتل زمزمه می شد:« بنی قتلوکّ وّ منّ المّاء مّنّعواک»؟ و اخت داغ دیده اش نظاره گر تمامی این لحظات بود؟ و شاید در مراسم عزاداری پاهایمان عریان است به احترام آن پیکرهایی که اسب های تازه نعل شده را فرش زمین شدند؟

نه... مگر نه این است که بی بیِ قد خمیده ی کربلا اینان را «ما رأیتُ الّا جمیلا» خطاب کردند. حقیقت این است و جز این نیست که اینان در چشمان عارفان و سالکان جز زیبایی نیستند، فدای معشوق شدن، رسم دیرینه ی عاشقان است!

ما و شیعیان و شیعه و اسلام و دین و زمین عزاداریم چون... در چنین روزی، مصباح هدایتمان را از ما گرفتند، سفینه ی نجاتمان را از ما گرفتند، صراط مستقیممان را از ما گرفتند... ما هر ساله این سوگواری را بر خود یاد آوری میکنیم تا فراموش نکنیم که سیزده بار این سوگ بر ما وارد گشته است... و چهادهمین آنها، ذخیره ی الهی برای ماست تا باری دیگر این سوگ را بر خودمان وارد نسازیم و مادامی که از سوگواری خود غافل هستیم، در سوگواری اش ابدی خواهیم بود.

 و آن سال، آن ماه، آن روز، آن لحظه که بر سوگمان عالم گردیم، لحظه ی ظهور موعودمان است.

 


نوشته شده در شنبه 91/12/19ساعت 3:29 عصر توسط محسن کاج نظرات ( ) | |

 

 امید وارم گویای منظور اصلی باشه...

سفینه النجاه

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/1ساعت 6:42 عصر توسط محسن کاج نظرات ( ) | |

کربلا آمد تا کربلایی بسازد. کربلا آمد تا منتظران کربلایی شوند. کربلا آمد تا کربلای مهدی چون کربلا نشود. کربلا آمد تا مدعیان انتظار بدانند و به هوش باشند، که حسین را منتظرانش کشتند.

ای مهدی منتظران...!

ای کسانی که ندای ((اللهم عجّل لولیّک الفرج))تان گوش فلک را کر کرده است، کمی تفکر، کمی تأمل، حال تصور کنید که آن روز موعود فرا رسیده است، چه می کنید؟ آیا لبیک گوی ندای هل من ناصرٍ ینصرنی مولایتان می شوید؟ و یا اصواتی که از رغباتتان متصاعد می شود، گوش هایتان را از شنیدن ندای خلیفه الله باز می دارد؟

بیایید باور کنیم، اگر باور کنیم او خواهد آمد، او خواهد آمد...


نوشته شده در جمعه 90/9/4ساعت 10:14 صبح توسط محسن کاج نظرات ( ) | |

 

امانتداری

وقتی به دهلاویه رسیدیم، دوست داشتم به عکسش خیره بشم تا... ، ولی... ولی وقتی بهش رسیدم، روم نشد تو روش نگاه کنم...

انگار چشماش باهام حرف می زد... انگار دلم می فهمید چی می خواد بهم بگه... انگار خودش رو مسئول خون اون می دونست...

تو راه برگشت دلم پبغامش رو رسوند که:

چه خوب امانتداری کردی...!؟

دهلاویه 

 


 

 

سجده گاه ملائک 

این خاک ها من رو معذّب می کنه...

هرجایی که پا می زاریم ممکنه جای پای یه شهید باشه که ما اون رو از بین می بریم... چی کنیم هنر ما هم همینه که:

جای پای شهدا رو لگد مال کنیم با این امید که شاید به جایی برسیم که اونا بودن...!

جای پای شهدا


نوشته شده در دوشنبه 90/8/30ساعت 10:2 عصر توسط محسن کاج نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak