ابزار رایگان وبلاگ

مقالات - پژواک لحظه ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پژواک لحظه ها

 

چه سوگی در دلت نهفته است که این گونه دست ها بر سینه می کوبی؟ چه آهی از نهادت بر می خیزد که این گونه چشمه ی اشک از چشمانت جاری گشته؟ زمین، تو را چه شده که این گونه در فراق سیاه پوشی شب بی تابی می کنی و سپیدی روز را تاب نمی آوری؟

گویند در چنین روزی انسان ترینِ زمانه را به قتل رسانیدند، با ضد انسان ترینِ حالات.

حال این سوگ را با سوگواریِ ما چه سرّی است؟ این چه سوگی است که هرچقدر آسمان ابری چشمانمان بر بیابان خشکش ببارد سیرابش نمی کند؟

آیا بر بی رحمانه های این واقعه می گرییم؟ آیا سوگوار دستان دور از پیکر علمدار با وفایش گشته ایم؟ یا عزادار چشمی پر از خون هستیم که چشمان خیمه ها چشم انتظارش بود؟ یا این که در سوگ بدن ارباً اربای اکبرش گونه هایمان نمناک است؟ آیا سوگوار سربازی هستیم که از فرط کوچکی، زرهی در خور پیکر رشیدش نیافتند و او را عریان از لباس رزم به میدان فرستادند؟ شاید اشک چشمانمان آمیخته با خون حنجرِ خشک کوچکی است که تیری سه شعبه را تکیه گاه شد؟ آیا عزادار پیرهن کهنه ی اربابمان هستیم؟و شاید در حسرت آن کودکی می گرییم که در واپسین لحظات نبرد ندای هل من ناصرٍ ینصرنی مولایش را پاسخ گفت و در آغوش او شربت شیرین شهادت را نوشید؟ شاید دستهایمان را بر سینه می کوبیم به یاد آن سینه ای که مخزن انوار الهی بود، اما، شقی ترینِ زمانه را نشیمنگاه شد! و این که قلب هایمان تنگ می شود از آن لحظه ای که صدای مادری، در گوش قاتل زمزمه می شد:« بنی قتلوکّ وّ منّ المّاء مّنّعواک»؟ و اخت داغ دیده اش نظاره گر تمامی این لحظات بود؟ و شاید در مراسم عزاداری پاهایمان عریان است به احترام آن پیکرهایی که اسب های تازه نعل شده را فرش زمین شدند؟

نه... مگر نه این است که بی بیِ قد خمیده ی کربلا اینان را «ما رأیتُ الّا جمیلا» خطاب کردند. حقیقت این است و جز این نیست که اینان در چشمان عارفان و سالکان جز زیبایی نیستند، فدای معشوق شدن، رسم دیرینه ی عاشقان است!

ما و شیعیان و شیعه و اسلام و دین و زمین عزاداریم چون... در چنین روزی، مصباح هدایتمان را از ما گرفتند، سفینه ی نجاتمان را از ما گرفتند، صراط مستقیممان را از ما گرفتند... ما هر ساله این سوگواری را بر خود یاد آوری میکنیم تا فراموش نکنیم که سیزده بار این سوگ بر ما وارد گشته است... و چهادهمین آنها، ذخیره ی الهی برای ماست تا باری دیگر این سوگ را بر خودمان وارد نسازیم و مادامی که از سوگواری خود غافل هستیم، در سوگواری اش ابدی خواهیم بود.

 و آن سال، آن ماه، آن روز، آن لحظه که بر سوگمان عالم گردیم، لحظه ی ظهور موعودمان است.

 


نوشته شده در شنبه 91/12/19ساعت 3:29 عصر توسط محسن کاج نظرات ( ) | |

کربلا آمد تا کربلایی بسازد. کربلا آمد تا منتظران کربلایی شوند. کربلا آمد تا کربلای مهدی چون کربلا نشود. کربلا آمد تا مدعیان انتظار بدانند و به هوش باشند، که حسین را منتظرانش کشتند.

ای مهدی منتظران...!

ای کسانی که ندای ((اللهم عجّل لولیّک الفرج))تان گوش فلک را کر کرده است، کمی تفکر، کمی تأمل، حال تصور کنید که آن روز موعود فرا رسیده است، چه می کنید؟ آیا لبیک گوی ندای هل من ناصرٍ ینصرنی مولایتان می شوید؟ و یا اصواتی که از رغباتتان متصاعد می شود، گوش هایتان را از شنیدن ندای خلیفه الله باز می دارد؟

بیایید باور کنیم، اگر باور کنیم او خواهد آمد، او خواهد آمد...


نوشته شده در جمعه 90/9/4ساعت 10:14 صبح توسط محسن کاج نظرات ( ) | |

 

از کودکانی که هنوز سخن گفتن را به درستی نمی دانند گرفته، تا پیرمردانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنند، همه و همه به دنبال دیده شدن هستند. اعمالشان، رفتارشان، گفتارشان و خلاصه هر کاری که می کنند به دنبال اینند که خویشتن خود را به دیگران اثبات دهند.

بعضی به پدر، بعضی به مادر و کلاً در حد خانواده ی خود... که این معمولاً هدف کودکان است. بعضی می خواهند به اقوام و اطرافیانشان موجودیت خود را اثبات کنند... بعضی تلاش می کنند تا مردم شهر و دیارشان آنان را ببینند... برخی نیز در تکاپو هستند که خود را به کشورشان معرفی کنند. برخی برای اثبات خود به عالمیان تلاش می کنند و برخی به سرور عالمیان...

اصل هدف یکی است، ولی اولی کجا و آخری کجا... هدف اصلی اثبات داشته هاست و همان هدفی است که به خاطر آن امتحان سراسری اخلاص در زمین برگزار است ولی سؤال اصلی اینجاست: من باید خود را برای چه کسی اثبات کنم؟ چه کسی باید مرا ببیند؟ این سؤالی است که اگر به آن پاسخ درستی بدهیم، در امتحان اخلاص نمره ی قبولی اخذ می کنیم...  


نوشته شده در سه شنبه 90/4/21ساعت 11:49 صبح توسط محسن کاج نظرات ( ) | |

یک روز پر بار

صبح که اگر شده به زور، ولی تا حوالی ساعت 9 صبح می خوابیم (توجه داشته باشید که این حد اقلّ ممکن است). بعد که بیدار می شویم یک ساعتی هم طول می کشد که از رخت خوابمان بلند شویم و دست و صورتمان را آبی بزنیم و سرِ حال بیاییم و تازه اگر میل داشتیم سر سفره ی صبحانه ای که از صبح زود پهن شده بنشینیم(تازه اگر مگس ها چیزی از آن باقی گذاشته باشند). حدود یک ساعتی را هم سر سفره می نشینیم و تازه می شود ساعت 11 صبح و باید 13 ساعت دیگر از روز را سپری کنیم. بعد از آن نوبت به یک وسیکه ی سرگرم کننده مثل رایانه می رسد که سرمان را گرم کند. خلاصه تا ظهر که وقت خوردن ناهار می رسد سرگرم سرگرم کننده ی برقی هستیم. پس از ناهار نوبت به جمع کردن سفره می رسد و رفتن به... که این هم به نوبه ی خود اندکی ما را سرگرم خود می کند. بعداز این همه سختی کشیدن در روز احساس خستگی می کنیم و در حالی که روی مبل لم داده ایم و در حال گرم کردن سر به وسیله ی جعبه ی جادویی منزلمان هستیم به خواب می رویم و تا ساعت 5 الی ... می خوابیم. پس از مراحل بیدار شدن (که قبلا ذکر کردیم) نوبت به بچه محل ها می رسد. پس از جمع کردن بچه ها به طور دسته جمعی سر خود را گرم می کنیم. این گرمی سر تا زمانی که ندای شام سر نداده اند ادامه دارد.پس از شام و مراحل آن (که باز هم قبلا ذکر شد) سر خود را به وسیله ی جعبه ی جادویی گرم می کنیم تا زمانی که سوت کشیده و به حالت خواب فرو رود. ولی چه کنیم که رفقا خوش ندارن سر ما ... خلاصه چند ساعتی نیز به اصطلاح کَلِ اس ام اس بر گذار می کنیم...

بله، این بود داستان یک روز استفاده کردن از طلای نامرئی زندگی که به رایگان در اختیار ماست و ما فکر می کنیم که همیشگی است... این بود داستان یک روز سخت و طاقت فرسای زندگی ما ... قصد کنایه ندارم ... چنین زندگی مسخره ای بشخصه برای من طاقت فرساست. این آن هدفی نبود که خدا به خاطر آن آدم را اشرف مخلوقات خطاب کرد...


نوشته شده در یکشنبه 90/3/29ساعت 11:39 صبح توسط محسن کاج نظرات ( ) | |


Design By : Pichak